سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خواندنی‌های جالب راجع به همه چیز

 

سلام؛ امیدارم که حالتون خوب باشه. نمی‌دونم چقدر از بچه‌های وبلاگی دارن از توی کامپیوتر نون در میارن. به هر حال امیدوارم که هر کجا که هستند سالم و تن درست باشند.

یه چند نفری از دوستام علاقه داشتند که تایپ رو یاد بگیرند و بتونن باهاش کار کنن، و به همین دلیل می‌آمدند پیش من و می‌گفتند که یادمون بده. راستش را بخواهی خیلی برام سخت بود چون اصلا حوصله این را نداشتم که بشینم و برای کسی این کار سخت را توضیح بدم. اما وقتی یاد خودم می‌افتادم که چطوری شد که تایپ را یاد گرفتم،‌ مصمم می‌‌شدم که به دوستهام هم که علاقه دارند یاد بدم. البته تایپ شروع کار با کامپیوتر بود برای من، و من با تایپ فقط استارت زدم و بعد به جاهای خیلی بالاتری هم رسیدم.

اون جریانی که باعث می‌شد من کمک دوستام بکنم این بود که چند سال قبل که خیلی بچه‌تر از الان بودم برای خواندن نماز به مسجد رفته بودم(البته خیلی هم بچه مذهبی و ... نیستم به هر حال) در همین حین که ایستاده بودم و نماز می خواندم دیدم یک صدای بسیار زیبایی در کل مسجد پراکنده شده، هر چه فکر کردم که این صدا می‌تواند صدای چه چیزی باشد متوجه نشدم. برای همین وقتی نماز تمام شد. به هر نقطه‌ای که می توانستم سرک کشیدم تا بفهمم این صدا از کجا می‌امد، به هر حال به هر طریقی که بود کشف کردم که در طبقه فوقانی مسجد یک پسر افغانی در حال تایپ کردن یک مطلبی بود و صدای کلیدهای او بود که به پایین می رسید، خیلی خیلی اون صدا را دوست داشتم به خاطر اینکه فکر می‌کردم هر کس تند روی این کلیدها بزنه خیلی آدم واردی هستش و از این جور حرفها.

ولی خدائیش هم خیلی صدای اون کیبردهای قدیم قشنگ‌تر از الان بود. کیبردهای الان اصلا صدا نداره، بگذریم همین شد که ایستادم دم در مسجد تا اون پسر افغانی بیاد بیرون، وقتی که آمد بیرون رفتم جلوش و گفتم فلانی می‌خوام که من هم یاد بگیرم،‌و اون پسر در حالی که خیلی خودش را گرفته بود گفت: خب برو یاد بگیر. اولش خیلی بهم بر خورد و گفتم این را ببین فکر کرده که چه خبره اصلا نخواستم، و آنجا را ترک کردم ولی خدائیش نمی تونستم دل بکنم همش اون صدا و اون نحوه تایپ کردن توی گوش من بود. به همین خاطر اولین فکری که به سرم زد خریدن کامپیوتر بود و در سال 76 خیلی کامپیوتر توی خانه‌ها رواج نداشت و خیلی چیز عجیبی بود مخصوصا برای ما که خیلی هم وضع درست و حسابی نداشتیم(گدا نبودیما!!). من رفتم به خانه و داد و بیداد که کامپیوتر می‌خوام و از اینجا بود که دعوای بین من و پدرم شروع شد که تقریبا هنوز هم بعد از سیزده سال ادامه دارد(شوخی کردم)، فکر می‌کنم دیگه خیلی حرف زدم ادامه را می‌گذارم برای فردا که چطور شد که کامپیوتر خردیم و الباقی مسائل......



[ چهارشنبه 90/2/21 ] [ 11:12 صبح ] [ هادی گرافبک ]

نظر